داستان قشنگ به نام جبر و اختیار
شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۴۸ ب.ظ
یکی بود یکی نبود.روزی یک مرد جبری[یعنی کسی که به جبر معتقد است و بد و خوب اعمال انسان را به خدا نسبت می دهد]از کوچه باغی می گذشت.چشمش به میوه های رسیده ی باغ افتاد.پا به درون باغ گذاشت و از درختی بالا رفت.
صاحب باغ او را دید.زیر درخت آمد و گفت:{ای مرده گندهخجالت نمی کشی روز روشن از درخت مردم بالا می روی و دزدی میکنی!}مرد جبری خندید و گفت:{ای نادان این باغ ها و میوه ها آفریده ی خداست و من هم بنده ی خدا،بنده ی خدا دارد از میوه ی خدا می خورد.به تو چه ربطی دارد.تو چرا بخل می ورزی؟صاحب باغ فهمید آن دزد بی چشم و رو به جبر معتقد است.به خدمتکار خود گفت:{برو طنابی بیاور تا جواب او را بدهم.}خدمتکار رفت و طناب آورد.صاحب باغ او را از درخت پایین کشید و به درخت بست.و با چوب شروع کرد به زدن او.مرد جبری فریاد می زد آخر من بی گناه را چرا می زنی.
صاحب باغ گفت:{من که کاری انجام نمی دهم بلکه بنده ی خدا با چوب خدا پشت بنده ی دیگر خدا را می زند.}مرد جبری فریاد زد:{نزن!نزن!فهمیدم.حق با توست ما دارای اختیار و اراده هستیم و این اختیار را نیز خدا به ما داده است.}
۹۷/۱۱/۲۰