پسر باهوش

درمورد پسرها وزندگی آنها

پسر باهوش

درمورد پسرها وزندگی آنها

من در وبلاگم درمورد همه چیز پسرها می گذارم

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
آخرین مطالب
  • ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۵۴
    جوک 17
  • ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۲
    جوک16
پربیننده ترین مطالب
  • ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۳۹
    جوک 8
  • ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۵
    جوک1
  • ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۴
    جوک 9
محبوب ترین مطالب
  • ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۰۴
    جوک 7
  • ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۰
    جوک 6
  • ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۳۹
    جوک 8
  • ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۷
    جوک 5
نویسندگان

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است


مردی با سرعت توی کوچه پس کوچه می دوید.در خانه ای را باز دید.زود داخل حیاط آن خانه شد.صاحب آن متوجه شد و گفت:{آقا چه شده!کسی را کشته ای که می گریزی،یا کسی در تعقیب توست و می خواهد تو را بکشد؟!}مرد فراری که رنگ بر چهره نداشت و عرق از سر و صورتش می ریخت نفس نفس زنان لب حوض نشست و گفت:{نه هیچ کدام از این ها نیست.ماموران شاه ستمکار،خرگیری می کنند.آن ها هرکس که خر داشته باشد می ریزند خانه اش و خرش را می برند.} صاحب خانه خندید و گفت:{حالا تو چرا فرار می کنی،اگر خری هم داشته باشی خرت را می گیرند نه تو را،تو که خر نیستی!}مرد فراری گفت:{آخر تو که نمی دانی.این ماموران این قدر زبان نفهم و کودن و تند و خشن هستند که قدرت تشخیص از آن ها گرفته شده،اگر مرا هم به جای خر ببرند جای شگفتی نیست!}
AmirRoo
۲۰ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یکی بود یکی نبود.روزی یک مرد جبری[یعنی کسی که به جبر معتقد است و بد و خوب اعمال انسان را به خدا نسبت می دهد]از کوچه باغی می گذشت.چشمش به میوه های رسیده ی باغ افتاد.پا به درون باغ گذاشت و از درختی بالا رفت. صاحب باغ او را دید.زیر درخت آمد و گفت:{ای مرده گندهخجالت نمی کشی روز روشن از درخت مردم بالا می روی و دزدی میکنی!}مرد جبری خندید و گفت:{ای نادان این باغ ها و میوه ها آفریده ی خداست و من هم بنده ی خدا،بنده ی خدا دارد از میوه ی خدا می خورد.به تو چه ربطی دارد.تو چرا بخل می ورزی؟صاحب باغ فهمید آن دزد بی چشم و رو به جبر معتقد است.به خدمتکار خود گفت:{برو طنابی بیاور تا جواب او را بدهم.}خدمتکار رفت و طناب آورد.صاحب باغ او را از درخت پایین کشید و به درخت بست.و با چوب شروع کرد به زدن او.مرد جبری فریاد می زد آخر من بی گناه را چرا می زنی. صاحب باغ گفت:{من که کاری انجام نمی دهم بلکه بنده ی خدا با چوب خدا پشت بنده ی دیگر خدا را می زند.}مرد جبری فریاد زد:{نزن!نزن!فهمیدم.حق با توست ما دارای اختیار و اراده هستیم و این اختیار را نیز خدا به ما داده است.}
AmirRoo
۲۰ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر